و باز یک روز شیرین دیگر باطعم عاشقی...
سلام
امروز رو چه طوری شروع کنم عزیزم...؟
دوست دارم تو بگی ...
شاید همیشه سخت بود برام از تو نوشتن چون باید بگردم تو ذهنم و از میان همه کلمات،کلمه ای رو پیدا کنم که در شان تو باشه...
ببخشید که امروز هم ضمیر اول شخص مخاطب برات به کار می برم.
خداروشکر به خاطر این که باز هم یه روز قشنگ در کنار تو برام رقم خورد و تونستم لذت در کنار تو بودن رو باز هم از عمق وجودم حس کنم...
البته عاشقانه تر و مشتاق تر از همیشه...
دیشب قبل از خواب همش داشتم به امروز فکر میکردم...امشب هم قبل از خواب قطعا به امروز فکر خواهم کرد...
به زیبایی های ناب امروز،به لبخندهای زیبا و تک تو...
به گل خنده های نازت که زندگی رو برام زیبا کرده و می کنه...
از دیشب تا وقت دیدنت با خودم فکر می کردم که امروز چه طوری باهات مواجه میشم...
وقتی از پله ها اومدم بالا و نگاهم افتاد به تویی که پشتت به من بود و روی صندلی نشستی باز هم طبق معمول قلبم زودتر از من پرید بیرون و اومد تو قلبت...
سعی کردم یه طوری که نترسی بهت سلام کنم ولی نشد فکر کنم ...
پریدم جلوت و اون رفتار دربرخورد اول ،نتیجه چندین روز انتظار و سختی دوست داشتنی بود...
وقتی بعد از چند روز دوباره به چهره ات نگاهت کردم با خودم گفتم ...
ماشا الله که این چهره روز به روز زیباتر وخواستنی تر از قبل شده و من باز به خودم بالیدم که قلبم میزبان دائمی وجود پاک و مهربون توئه...
کنارت نشستم و حس نشستن در کنار تو دقیقا مثل حس فرار یک ماهی از تنگ کوچک و تنگ به یک دریای بزرگ و زلال بود...
وچه قدر این حس زیبا و رویایی بود...
وقتی شروع کردی به حرف زدن با همون لبخند همیشگی که من دنیامو میدم به خاطرش تا هیچ وقت از لبات محو نشه،مثل همیشه فقط زل زدم تو چشمات ...
چشمایی که دلم باز بی قرارش بود و فقط موقعی که ببیندش آروم میشه...
و چه قدر خوب آروم شد...دلی که تو این چند روز دوباره بهونه گیر و بی قرار بود وقتی کنارشما قرارگرفت انگار نه انگار دل دیروز و روزهای قبله...
انگار یک عمر کنارت بوده و هیچ وقت هم شور نزده و بی قراری نکرده...
و این خاصیت وصف ناپذیر درکنارشما بودنه...
گل من...
امروز با همه روز های قبل فرق داشت .حتما می دونی چرا...
چون امروز هم بیشتر از روزهای قبل دوستت داشتم و هم اینکه بیشتر خداروشکر می کنم از داشتنت...
وقتی کنار هم غذا می خوردیم دلم لک زد برای اون غذای رویایی تو اون شب عزیز و ان شا الله تکرارشدنی...
وقتی طبق معمول سس غذا روی صورتت ریخت بهونه ای شد برای واکنش های جذاب و زیبات و البته نقش لبخند و رگه هایی از سرخی حیا بر روی صورتت...
وچه قدر من می میرم برای این حالت های ناب روی صورت تو...
و اما داستان شال...
شالی که انصافا دیگه از فرط حسودی بهش نمی دونم چی کار کنم...
این همه از من بوسه گرفته ولی باز تا شما رو می بینه میدوه میاد طرف شما و باعث میشه من بیشتر حسودی کنم بهش و البته بیشتر وبیشتر ردوستش داشته باشم و ببوسمش...
با عکسهای شما هم بر روی کارت ها قرارداد دارم...
لحظه ها و دقایق چه قدر سریع می گذشتند...
اینقدر زود که متوجه نشدیم که این دیدارمون یکی از طولانی ترین دیدارهامون بود....
تاب بازی در کنار شما و زل زدن به چهره شما هم یکی از ناب ترین لحظات امروز بود...
دوست دارم همراه تاب بازی موقعی که به طرف جلو میری همه غم وغصه ها ازت دور بشه و موقعی که به طرف عقب میای همه شادی ها و لبخندها و موفقیت های دنیا به طرفت هجوم بیارن.
دوست دارم هرچه محکم تر تاب میخوری ،این کار بیشتر صورت بگیره...
ببخش اگر خیلی غذانخوردم امروز، چون خودت خوب می دونی لذت در کنار توبودن رو با هیچ چیزعوض نمی کنم حتی لذت سس ریخت رو روصورتت رو...
بعد از خوردن غذا که مثل همیشه یهون دیدنت بود با هم رفتیم همون جای همیشگی و قصه تاب بازی که درموردش اون بالا گفتم.
راستی چه ششششششششدددددددددد؟
پورسان پورسان چیقدر سوتی درکردیما...
الهی...بشم
یادم نره اینو بگم که هوا هم خیلی عالی بود البته نه به عالی بودن هوای عاشقانه دونفره ما...
شال هم که این دفعه پیچیده شده بود دور بدنت و انگار نمیخواست جداشه...
چقدر قشنگ نگاه می کردی...
چقدر زیبا حرف می زدی...
و چه قدر قشنگ و زیبا و دوست داشتنی بودی...
دیروز هم مثل همیشه زود گذشت...
با همه زیبایی ها،شیطنت ها و لبخند وشاید بغض ها و حرف های نگفته...
سخت ترین پایان هم دیروز رقم خورد و اون اینکه من یک طرف خیابان و تو طرف دیگه...
مثل این که جسمت بدون هیچ حس وحالی این طرف و روحت چند متر اون طرف تر کنار...باشه...
دیروز موقع حرکت تو خیابون حتی یه لحظه هم ازت چشم برنداشتم .میخواستم تماس بگیرم یا پیام بدم ولی چون گفته بودی تو خیابون دوست نداری گوشی دست بگیری این کارو نکردم...
نمی دونی اون لحظه چه قدر دلم میخواست پیشت باشم و حتی تا مرز اشک هم رفتم...
ولی بانگاه به چهره ...از دور دلم آروم گرفت...
حتی وقتی سوارماشین شدی هم ازت چشم برنداشتم و به دلم اجازه دارم تا سیر ببیندت و ازش قول گرفتم تا دیدار بعدی آروم وقرار بگیره...
ولی زهی خیال باطل...
همچین که ماشین از کنارم رفت شروع کرد به بی قراری و دلتنگی...
همش تو رو میخواست...
همش بهونه ات رو می گرفت...
بهش گفتم چند دقیقه بیشتر نیست ازش دورشدی گفت:
تو بگو یه ثانیه...
سخته...خیلی سخته...
ومنم بهش حق دادم...
دله دیگه، تنگ که بشه درد میگیره و من اجازه دادم خودشو خالی کنه و خوب بی قراری کنه...
این بی قراری ها ادامه داره .خیلی سخته ولی قشنگه...ازجنس اشک شوق...
به خدا گفتم خدایا درسته پیشش نیستم ولی هزاران مرتبه شکر به خاطر داشتنش...
به خاطر بودنش و به خاطر...
اصلا چرا من ناشکری کردم ...
...ساکن همیشگی قلبمه و ان شا الله به زودی وجود نازنیش هم تا ابد درکنارم می مونه پس خداروشکر بابت این نعمت بزرگش...
خدا روشکر به خاطر اینکه با تموم سختی هایی که درسر راهم قرار داده بهم فهمونده که:
در ره منزل لیلی که خطر هاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی....
ان شا الله بتونم لیاقت پیدا کنم و خدا بهم لطف کنه تا مجنون خوبی برات باشم...
بابت همه چیز ازت ممنونم...
ازت ممنونم که اینقدر خوبی...
ازت ممنونم که اینقدر مهربون وباصفایی...
ازت ممنونم که اینقدر دلرحم و دوست داشتنی هستی...
ازت ممنونم که جواب شیطنت هامو نمیدی(البته نمیتونی بدی)
ازت ممنونم که ...ای و دریایی از کلمات ممنوعه رو در این سه نقطه جای دهید...(5/.)نمره
ازت ممنونم که در قلبم بودی،هستی و خواهی بود...
ازت ممنونم که ...
ازت ممنونم که...
ازت ممنونم که...
تمومی نداره تشکر به خاطر مهربونی وعشقی که به معنای واقعی در وجود تو خلاصه شده ...
دوستت دارم و از این دوست داشتن به خودم می بالم...
بهترین ها رو برات آرزو می کنم بهترین من چون شایسته بهترین ها هستی...
به امید تکرار روزهای قشنگ با تو بودن نه ،چون همیشه با توهستم، بلکه به امید تکرار روزهای قشنگ درکنار توبودن...
بدترین قسمت زندگی،انتظار کشیدن است
اما...بهترین قسمت زندگی،
داشتن کسی است که
ارزش انتظار کشیدن داشته باشد...
... ... ...
نظرات شما عزیزان: